آرتين آرتين ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

آرتين مامان

بدون عنوان

پسري قند عسلي ، شما توي تير ماه شدي شش دندوني يعني 4 تا بالا دو تا پايين عين خودمم دندون خرگوشي هستي عزيز دلم بازيگوش شدي در حد تيم ملي لحظه اي آروم و قرار نداري ،ديگه تو خونه چيزي از دست شما ووروجك در امان نيست  دستتو به همه چي مي گيري و يا علي مدد بلند مي شي ، ديشب چند ثانيه بدون اين كه دستت و جايي بگيري ايستادي و بعد محكم با پشت افتادي زمين، ديشب خيلي شيك رفتي جلوي در كابينت ايستادي و  در كابينت و باز مي كردي توش و نگاه مي كردي بعد محكم در و مي بستي ، به به ديگه كابينتام از دست شما موش كوچولو در امان نيستن،وقتي ماشين لباسشويي و روشن مي ري مي شيني جلوش و بادست مي زني به شيشه و جيغ مي زني ، در يخچال كه باز مي شه گوله مي كني بري تو...
25 تير 1393

شروع زندگي مهدكودكي

عزيزترينم، روزهاي شيرين موندن پيش خاله راحله ديگه داره تموم مي شه و تو بايد وارد دوره جديدي از زندگيت بشي، دوره اي كه حتي منم باهاش غريبه ام، پسر عزيزم از ديروز كه با خاله رفتيم تا ثبت نامت كنيم ، هر ثانيه اين سوال و از خودم مي پرسم كه كارم درست يا نه؟وقتي رفتم پيش مربيت تا ازش سوالامو بپرسم قلبم تند تند مي زد اشك پشت در چشام بود ، عززززيزم به جرات مي تونم بگم سپردن تو به مهد سخت ترين كار زندگيمه، هنوز يه هفته اي وقت هست ، كاش دير بگذره، من دلهره دارم ، مي ترسم، چه طور پاره تنمو  بسپارم به ادمايي كه برامون غريبه ان، آخه تو عادت داري تو بغل بخوابي ، وقتي از خواب مي پري ما بغلت مي كنيم تا آروم شي، غذات و با شيطنت مي خوري اما خوب مي دونم ك...
23 تير 1393

اولين عكاسخانه با آرتين خان

عزيز دلم ، ديروز براي اولين بار و بالخره بعد از كلي امروز و فردا 8 خرداد با هم رفتيم آتليه مينياتور تو خيابون شكوفه، واييييييييي كه چي كار كردي يه ذوقي كرده بودي كه نگو هرجارو نگاه مي كردي ذوق مي كردي و بلن بلند مي خنديدي، و البته جيغغغغغغ بنفشي و هم كه تازه ياد گرفتي مي كشيدي، نيم ساعت اول خيلي همكاري كردي ، راخت ميشستي و از جات تكون نمي خوردي اما وقتي يخت باز شد هرجا مي ذاشتيمت راه مي افتادي يه عكس قرار بود تو و بابا با هم بگيريد كشتي بابارو ، عكاس و منو و خالرو اين قدر جيغ كشيدي و وول خوردي كه نگو، تا ميذاشتيمت تو دكور  ازت عكس بگيرن مي دوييدي ميومدي بيرون خلاصه بعد يه ساعت ما سه تا كه اين قدر ادا درآورده بوديم له شديم خودتم اين قدر ...
9 تير 1393

دلتنگياي من

عزيز دلم داري بزرگ مي شي، ديروز بردمت دكتر گفت مي توني غذاي سفر رو بخوري يعني بزرگ شدي،اين چه حاليه نمي دونم هم از بزرگ شدنت خوشحالم و هم دلتنگ ، از اين كه چهار تا دندون داري خوشحالم و از ديدنشون وقتي با صداي بلند مي خندي دلم ضعف مي ره ولي همين دل براي روزايي كه آرتين بي دندون بودي و بابا احمد بهت مي گفت پيرمرد بي دندون تنگه، از اين كه كم كم وقتي دستتو به مبل مي گيري و بلند مي شي و يواش يواش دستتو ول مي كني يا وقتي دستتو مي گيري به ميز از بغل راه مي ري دلم ضعف مي ره و ذوق مي كنم از اين كه ديگه مي خواي راه بري ، اما دلم براي پسري كه چهار دست و پا توي خونه اين ور اون ور مي رفت و سر زانوهاش قرمز مي شد تنگ مي شه، زود گذشت خيلي زود انگار همين دير...
3 تير 1393
1